روزی در باغ وحش
یک روز معلمم سپیده جون تلفن کرد و مامان تلفن را برداشت و سپیده جون گفت: ما می خوا هیم برویم باغ وحش شما هم میاین؟ مامانم گفت: می آئیم، میشه که بهنام هم بیاد. سپیده جون گفت: میشه و من و بهنام به باغ وحش رفتیم.
دو شتر را که ژست او مده بودند بغل هم دیدیم. بعد پیش شامپانزه ها رفتیم. شامپانزه ها از حیوانات دیگر بیشتر هیجان داشتند، خودشان را به قفس می کوبیدند و صدای چق و چوق می آمد.
بعد رفتیم نزدیک قفس خرس ها، یک خرسی بود که از همه ی خرس ها چاق تر بود. مسئول باغ وحش به خرس ها نان می داد که بخورند. خرس ها هم نان را با اشتها می خوردند.
ما رفتیم و به قفس شیر رسیدیم. شیر یک خمیازه ی بلندی کشید. از دهن شیره کف بیرون می آمد، چون یک دختری را دیده بود که خیلی چاق و توپولی بود. دختره پشمالو هم بود و موهای دستش خیلی دراز بود. شاید چون مثل شیره پشمالو بود، واسه ی همین شیره ازش خوشش آمده بود. شاید هم آب دهنش برای این به راه افتاده بود که می خواست او را بخورد. ولی اگر می خوردش، رودل می کرد و از دهنش می انداختش بیرون، چون گوشت های دختره خیلی زیاد بود.
یک جغد هم دیدم که چشمهایش مثل پرتقال نارنجی بود و آدم دوست داشت چشمهایش رو ببینه.
یک عقاب را هم دیدم که بال هایش هر کدام به اندازه ی یک سفره بود. وقتی بال هایش را باز می کرد خیلی دراز بود. من دوست داشتم پرواز کردن عقاب را ببینم. ولی نمی توانست پرواز کند چون جای کافی نداشت. فقط روی زمین می پرید.
اما قفس مارها خالی بود. من هر چی گشتم ماری را ندیدم.
ما دوباره به قفس شتر ها رسیدیم. بچه ها برای شتر ها پفک می انداختند و شتر ها کیف می کردند. چون خیلی پفک دوست داشتند. من فکر کردم شاید برایشان پفک بد باشد و مریض بشوند. اما بچه ها این کار را می کردند. سپیده جون به بچه ها می گفت: شترها شاید مریض بشوند، پفک هاتون را خودتون بخورین و پفک هاتون را حروم نکنین.
دوباره پیش میمون ها رفتیم. مسئول باغ وحش در یک جعبه برای میمون ها گوجه فرنگی گذاشته بود. من یک میمون را دیدم که رفت و از جعبه یک گوجه فرنگی برداشت و آن را خورد و خیلی هم خوشش آمد. میمون ها یک سرسره هم داشتند. یک میمون از روی سرسره آسمان را تماشا می کرد.
بعد سوار اتوبوس شدیم تا برگردیم و آفتاب توی ملاج من می خورد و اصلاً خوشم نمی آمد.