زن ملا چهره ای زشت و پر از چاله چوله داشت. روزی خودش را در آینه دید و به ملا گفت : تا حالا زنی به قشنگی من دیده ای؟ ملا جواب داد: نه عزیزم ! اگر قبل از تو دیده بودم با او ازدواج می کردم تو خودت فرشته هستی که از آسمان برای من به زمین افتاده پایین ، اما متاسفانه در اثر سقوط کمی دماغت پهن شده و یک مشت شن و ماسه هم توی صورتت رفته!
از ملا پرسیدند: در ده شما به گوساله چه میگویند؟ ملا جواب داد : هیچی ، صبر میکنن گوساله بزرگ شود بعد به آن میگویند گاو!
ملا از شخصی پرسید: شما که حاضر جواب هستید اگر کسی به من گفت احمق من به او چه بگویم؟ آن شخص گفت:فقط بگو حق با توست!
ملا به زنش وصیت کرد که پس از مرگ قبر مرا با آجر و سیمان نسازد.زنش پرسید: چرا؟ ملا گفت: چون روز قیامت کلنگ ندارم که قبرم را خراب کنم و از آن بیرون بیایم!
مردی از ملا پرسید: نظرت راجع به این که من یک کتاب فروشی باز کنم چیست ؟ ملا گفت: زیاد کسب کار خوبی نیست چون آنهایی که پول دارند سواد ندارند و آنهایی که سواد دارند پول خریدن کتاب کتاب را ندارند!